زمزمه های عاشقانه

علی یحیی پور سل تی تی

 

 

 

 

 

بارانهای موسمی غرب بر گونه هایم می بارند

من این باران را می ستایم

من با این باران بزرگ شدم

و موهایم را با آن آرایش دادم

و در تاریک ترین شبها در زیر این باران با ماریه

در کنار شالی زاران زمزمه های عاشقانه می خواندم

ای ابرهای توفانی غرب

کی طلوع آفتاب را در شرق میزبانی می کنی ؟

من دلم برای یک ذره آفتاب غنج می زند

تا در زیر پوست مه گرفتهء شالی

سوار مادیانها شوم

و به شکار مرغابی ها روم .

 

ماه از چنبرهء برگهای نارنج بر حیاط خانه ام می تابد

و روز آبستن باران است

بعد از باران آفتابی گرم سراغ مارمولکهای روستا خواهد آمد

و مرده ماران بر تمشکهای وحشی حمام آفتاب خواهند گرفت

و میان من و باده فقط یک روز فاصله است

روز ها از پس روز ها در گذرند

و ابریشم زندگی در باد غوطه می خورد

و سحری خونین این سرزمین را میزبانی می کند

من در نگاه ابریشمین تو  در آفتاب می رقصم .

 

بر فکر نازک تو شنا می کنم

آن زمان که بیرقهای آبی نگاهت

بر چمنزاران سر سبز بوسه می دهند

و فکر تا لایتناهی سفر می کند

تا رنج نان نداشته باشد

تا رودخانه ها گلی نشده باشند  

تا مرده های این سوی پایان برای ابد مرده باشند

تا رنج انسان بر پیشانی اش حک نشود

تا تو مثل یک پرستوی مهاجر لانه ات را بسازی

و چندی در این زلال بدرخشی و سر انجام خاطره ای

از تو نسیم پر طراوت بهار شالی را

بر چهرهء آفتاب به درخشاند و تو ماندگار این جهان

مدام زایش کنی و رنگ آفتاب گیری

من آرزوهایم را با احساس های عاشقانهء تو رنگین می کنم .

 

دلاور مردا که بیتوته کنان و  منتظر به هجوم

در پالایش تشعشعات خورشید

سفر انسانی ات را صیقل می دهی

صبر کن شب هنوز نپخته است

هنوز زمان خام و بارانیست

و چلچله ها در آفتابی داغ پر می گشایند

و سحر جولانگاه کفتاران مار دوش است

و سینه می شکافد این شوم تاریک

و مرغان دریائی آواز های حزن انگیز سر می دهند

و بید مشک هنوز بهار را برای بچه هایش قصه می گوید

و محرابهای آزادی در وادیه های زندانها

زیباترین نماز گزاران را در پیشگاه خورشید قربانی می کنند .

 

من درد در استخوانهایم می پیچد

و از هیبت این تاریکی که سایه های سیاه اهریمن را

بر چشمان حضیض پاسداران شب انداخته است

که زالو وار جهان را می خورند

نگاهم به مهتاب آبی رنگ است تا ترس را

در زیر مقاومت و آگاهی ام له کنم

و در زیر روزنه های نورانی آفتابی بزرگ

در حفره های سیاه این تباهی

عاشقانه سرود را برجنگلهای البرز زمزمه کنم .

 

ای اسبهای وحشی شمال

ای تنگستانی های جنوب

ای سرداران تبریز

ای عارفان نیشابور

و ای کارگران سوخته از تابش آفتاب شالی

تفنگهایتان کی سینهء این شوم هزار ساله را

نشانه می گیرند

دیشب خواب مرغزاران سر سبز را دیدم

و سردارانی با کلا ه قود های فولادین

و شمشیر های گداخته

صف به صف در مصاف با جلادان و تباهی های این جهان

آزادی را نشاء می کردند

بیرق هایشان خونین و آبی بودند

و افکارشان به خورشید می رسید

و همه شاعر بودند و زندگی را در شمشیر می سرودند

و نجوا های عاشقانه را در گوشهای این جهان زمزمه می کردند.

 

بی شک زنجیر در مه می شکند

و سحر زیبا ترین خورشید را بر گلهای آویخته بر دیوار های کاهگلی روستاهای گیلان و بلوچستان  هدیه خواهد کرد

و من به گونه هایت بوسه خواهم داد

به خاطر تو زیبا ترین سرود و ترانه را خواهم ساخت

و آفتاب را از پشت مه غلیط خواهم سرود

و به رودخانه های پر ماهی سلام خواهم داد

و سحرگاهان به نیایش آفتاب تو

در محراب آزادی

عاشقانه دستهای ترا خواهم فشرد

و بر بیماری و عقب ماندگی این دجال هفت رنگ تف خواهم کرد

و بشارت زیبا ترین گلها را بر موهایت سنجاق خواهم کرد .

 

سایهء دشمن در بستر سیاهی

سایه های دیگر آفریده است

صف به صف سایه ها رژه می روند

و روشنفکرانی مفلوک

با پوششی از سفیدی کاذب

مردار های حکومتیان را صیقل می دهند

و شب در بستر این سایه ها طولانیست

باید از عرض عمیق بود تا این رنگ دجالیت را تف کرد

من با تو سفری طولانی در پیش دارم

همین است زمان در این وادیه دگرگونه آغاز می شود

و این جهان را دیگر تکرار نیست

مغز جهان دیگر در چشمان اناز شکوفه می زند

هر چه هست تکامل هست و غرور

و شکفتن گلهای یاس و آقاقیای بنفش

نباید در زمان تونل زد زمان باید پخته شود

و شرایط گسست مهیا گردد

درست مثل نوزاد در رحم مادری

آنگاست که گسل های جهان دیگر را خواهی دید

و به آزادی لبخند خواهی زد .    

 

دوازدهم اوت دوهزارو یازده

بیست یکم مرداد هزاروسیصدو نود